نمیدانم چه سِّری ست در نبودنت فقط خوب میدانم نبودنت تقصیر من است...چقد سخت است تحمل این حس فقط تو میدانی و من...بابا نمی خواهی برگردی ؟!مگر نه اینکه همیشه بچه ها خطا می کنند و پدرها می بخشند...؟!تو که دیگر از همه پدرها سرتری برای بچه هایت...می شود باز هم خطاهایمان را اشتباهاتمان را به بزرگی لا یتناهی ات ببخشی..؟!مگر نه اینکه تو از نسل خاندان مهربانی و بخشش هستی..؟!ببخش بر ما بدبودنمان،غفلتمان و خوابی که انگار بیداری ندارد را...
رفقا بیاین باهم دعا کنیم برگرده...تا برنگرده هیچ چی سر جاش نیست...
می گویند دختر ها سخت بابایی هستند ... !
جانشان به جان ِ پدر بسته است
که تاب ِ سرما خوردگی ساده اش را ندارند
چه رسد که ...
همه می دانند نفس نفس های دختر با تپش های قلب بابا میزند
بابای مهربانم ... !
امروز تپش های قلبم یکی در میان میزند
که نکند ...
گرچه فرمودی عملی ساده است اما بابا جان ؛ یک خراش ِ ساده هم دل ِ دختر را هزار پاره می کند ...
سالم بمان ...
سرحال
مثل همیشه که در میان ِ این قتلگاه تو که تنها ترین سرداری نباید تنها بگذاری زینب ها را ، زهرا ها را .....
گرچه زینبی نبودیم
زهرایی زندگی نکردیم
....
اما بابا جان
به خدا این بار کوفیان بدون دعوت ...
به خدا حرمله ها منتظرند ... !
به خدا نامردمان ِ این شهر
نکند تنها بگذاری ...
مراقب خودتان باشید که دختر ها سخت ِ بی تابی ِ دل دارند
و
پاسخی نمیابند که بدهند تا وقتی که سلامت ِ سلامت باشی ...
دل ِ دختر هاتان بی تابی می کند
بی تابی ِ بابا ... !
ــــــــــ
+ سایه ات بر سرمان مستدام ای پدر مهربان...
+ حمد ِ شفا قرائت می کنید ؟
17 شهریور 1393 روزی که سخت گذشت ... !